-
تقدیم به یک دوست...
شنبه 14 آذرماه سال 1388 15:16
چه فرقی می کرد برای این دنیا که ضمیر سوم شخص غایب رو از زندگیه یه دوست ، محو می کرد یا نه! که چشماش به دیدن عکس ها معتاد نمی شد،که خدا قدرتش رو اینگونه به رخ نمی کشید. به وضوح لمس می کنم که در این سکوت عظیم زندگیت، حتی صدای نفس هاش هم کافیه. ولی آدما ضعیفتر از حادثه های زندگیشونن، شایدم قدرت حادثه ها تو موندن و رفتن...
-
پس مانده های احمقانه ی ذهنم
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 10:39
- تو هیچ دلت به حال من می سوزه؟ - نه، معلومه که نه، چه سوال احمقانه ای!!! -عدد شانس من عدد 13 است. اوه! من چقدر خوش شانسم...عدد نحس شانسم اینو می گه.! بعضی وقتا اونقدر از خونسردیت بدم می آد! این که همیشه سوت زنان رد می شی از کنارم! اینکه انگار نه انگار! یه جا خوندم که من نباید تو رو اذیت کنم. واقعا من اذیتت می کنم با...
-
ترس
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 14:09
حسی به نام ترس درونم را برمی آشوبد! روحم را به گریه وامی دارد و بر لبانم خنده می نشاند! خنده ای مضحک ، عصبی ، برای رد گم کردن! من می ترسم! جمله ای ساده که در هزارتویش در حال خورد شدن و بی حال شدنم! من از تنها شدن و موندن در اینجا می ترسم! از تنها نبودن می ترسم ؛ از چیزی که هستم و نیستم ، از چیزی که خواهم شد می ترسم!...
-
می دانی ...
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 13:52
احســاســـــاتم ایـــن بــــار درد نمــی کنند نم کشیده است ، انگار برای گفتن چیزی ندارد ، هر چه صدایـــش می کنم ساکــت است ، با هیـــچ کدام از این عابر ها کاری ندارد ... شاید مریـــض شده ، تو هیـــچ دکتری می شناسی؟ - نه ...! اصـــلا بی خیال! این طوری بهتر است ... وقتی ساکـــت یک گوشه بنشیند و مزاحمتــی ایجاد نکند ،...
-
....
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 13:49
وصل پله ی اول مناره ای است که بر بلندای آن اذان عاشقانه می گویند.....
-
Mes nouvelles journées
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 14:31
Quand il me prend dans les bras , Il me parle tout bas , Je vois la vie en rose امروز هستم و این هستیم رو به وضوح لمس می کنم، خودمو انداختم توی یه مسیر ناشناخته ولی جذاب، پیش می روم، غوطه ور می شوم و فرو می روم در خوشی دقایقم؛ کاش که هیچ کدام اینها رویا نباشد...
-
بویی از انسانیت...
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 13:48
اینروزا حال و هوام آسمونیه ، دوست دارم هر چی که اون می خواد بنویسم ولی حیف که دستام قدرت این همه رو نداره برای نوشتن... کاش می شد بنویسم خلاصه ای از خدایم، در اتاقی که خلاصه ای از این زمین بزرگ پر از مخلوقه ؛ از آدمها گرفته تا برگ و خاک و ... و من هم مثه خدا ، خدایی کنم بر قلم و کاغذ و چیزهایی که خلاصه ای از من اند!...
-
گیج و منگ
شنبه 16 آبانماه سال 1388 11:06
تک تک لحظه های شاد خاطره انگیز زیستنم به حضوری گره خورده ، گره ای کور! حال بی حضورت ، لحظه خالی ، شادی ام مخلوط با بغضی از حسرت می شود... تنفس سخت می شود از هجوم اشک، روحم هنگ می کند، بین شادی و غم و لبخندم ، لحظه ای تلخ ، لحظه ای شیرین... چه دشوار و چه دلگیر می شود بر من این لحظات! چندی است ننوشته ام از تو ، از...