چه فرقی می کرد برای این دنیا که ضمیر سوم شخص غایب رو از زندگیه یه دوست ، محو می کرد یا نه! که چشماش به دیدن عکس ها معتاد نمی شد،که خدا قدرتش رو اینگونه به رخ نمی کشید.
به وضوح لمس می کنم که در این سکوت عظیم زندگیت، حتی صدای نفس هاش هم کافیه. ولی آدما ضعیفتر از حادثه های زندگیشونن، شایدم قدرت حادثه ها تو موندن و رفتن بهترینهاست. همیشه بهترینها خیلی کوتاه حضور دارن مثه سحر، مثه بابام و ... نمی دونم خدا چه توجیهی داره برای این قانونش.
شاید جز خدا کسی صدای اندوهت رو به خوبی نشنوه ولی من شنیدم صدای بغضت رو که با کوچکترین ضربه ای از یه آهنگ هم ترکید!
می دونم که خیلی درد داره این همه نبودن و این همه حضور خالی توی زندگیت ولی اینا همه قانون خداست. مثه هزارها هزار درد که تو کهکشان و هستی غرقه . می دونم که سحر اونقدر مقدس هست برات که نمی شه بگی مهم نیست و خیالت بی خیال نمی شه ، همونطور که فرشته مرگ این بار رو بی خیال نشد ولی مهم اینه که تو هستی؛ مهم اینه که هنوز این زمین می گرده؛ که هنوز خیلیا می رن و خیلیا به دنیا می آن؛ که هنوز درد رو حس می کنن خیلی از چشما؛ که هنوز دل شکستنها تجربه می شن؛ که هنوز دستها می دونن سرما یعنی چی؟
کاش کاری باشه که از دستم بربیاد برای فرار از سونامی دلتنگی تو! کاش توان اینو داشتم که راهی کم غلظت تر رو پیش روی این سکوتت بزارم! کاش می تونستم این احساس همدلی مواجم رو با نگاهات قاطی کنم .نمی دونم چرا نمی تونم سکوت کنم و صدایی در نیارم وقتی که می بینم چه جوری کرمهای انزوا دارن بند بند اندامتو می بلعن!!
حرف کم آوردم ، سه نقطه می گذارم ادامه حرفم و به تو اجازه میدم که خودت تمومش کنی.
...
- تو هیچ دلت به حال من می سوزه؟
- نه، معلومه که نه، چه سوال احمقانه ای!!!
-عدد شانس من عدد 13 است. اوه! من چقدر خوش شانسم...عدد نحس شانسم اینو می گه.!
بعضی وقتا اونقدر از خونسردیت بدم می آد! این که همیشه سوت زنان رد می شی از کنارم! اینکه انگار نه انگار!
یه جا خوندم که من نباید تو رو اذیت کنم. واقعا من اذیتت می کنم با حرفام، با کارام، با دوست داشتنم؟؟
اه این سکوتت یعنی آره یا یعنی نه؟؟؟
مامان می گفت امروز تو مترو همه می گفتن حادثه خبر نمی ده ...
- فاطیما، هیچ وقت نشین کنار در مترو...خطرناکه!
-میشه من کارت دعوت بفرستم برای حادثه بیاد منو با خودش ببره!!!میشه خودم خبرش کنم؟
بعضی وقتا که خیلی عصبانی می شم از خودم خوشم می آد، آخه چرت و پرت می آد تو ذهنم و می تونم فکر کنم.آخه وقتی عصبانی نیستم نمی تونم فکر کنم، یه اتوبان 4 بانده از وسط مخم رد شده، وقتی آرومم قدرت فکر کردن ندارم.
داییم می گفت زندگی خیلی قشنگه! خوبه و مثل آب زلال جاریه...عین بیسکویت ترده!
- دایی جون می شه لطفا اون عینک زیبا بینی تون رو به من برای یه روز قرض بدین؟آخع خسته شدم از بس چشمام زشتی و پلیدی دیدن!
- عزیزم تو اصلا هیچ به من فکر می کنم؟
- نه ، معلومه که نه!
اه باز هم یه سوال احمقانه دیگه....
حسی به نام ترس درونم را برمی آشوبد! روحم را به گریه وامی دارد و بر لبانم خنده می نشاند! خنده ای مضحک ، عصبی ، برای رد گم کردن!
من می ترسم! جمله ای ساده که در هزارتویش در حال خورد شدن و بی حال شدنم!
من از تنها شدن و موندن در اینجا می ترسم! از تنها نبودن می ترسم ؛ از چیزی که هستم و نیستم ، از چیزی که خواهم شد می ترسم!
من از همراه شدن با آدم ها، از همراه نشدن و رخوت می ترسم ؛ از خودم ، تو ، او ، از تمام ضمیرها و هجومشان می ترسم! و هم چنین از بی مخاطب بودن حرف ها ، نوشته ها می ترسم! از ظاهر شدن خطوط پیری ، از سردی روزها زیر تیغ آفتاب ، از گرمای سوزان عشق شبانه ، از ساکت بودن ، نبودن، شدن ، نشدن ، می ترسم! من از نقش همیشگی دیوار ، از تَرَ ک ها ، خستگی ها ، زخم ها ، از فریاد تلفن ، از خاموش شدن شومینه ی پذیرایی، از نزدن دزدگیر ماشین ، از کلید نبودن در خانه ، می ترسم! این همه ترس و من پتو را می کشم روی سرم و با گریه می خوابم چرا که تنها می ترسم!
احســاســـــاتم ایـــن بــــار درد نمــی کنند نم کشیده است ، انگار برای گفتن چیزی ندارد ، هر چه صدایـــش می کنم ساکــت است ، با هیـــچ کدام از این عابر ها کاری ندارد ...
شاید مریـــض شده ، تو هیـــچ دکتری می شناسی؟
- نه ...! اصـــلا بی خیال! این طوری بهتر است ...
وقتی ساکـــت یک گوشه بنشیند و مزاحمتــی ایجاد نکند ، خیـــالم راحت تر است ...
بهتر می توانـــم به آینده فکرکنم، بدون هیچ احساسی ...
می دانی افکارم ورم نکرده اند،گره خورده اند ...
گاهی فکر های زیادی هست که منتظرند نوبتشان شود،ولی من هیچ اولیتی برایشان ندارم، همه با هم در ســرم می پیچند و یک دفعه گره می خورند ...
به هر حـــال امروز یک عالمه حس شـیــرین دارم ...
می تـــرســـم همه را با هم بخورم ، مبادا دلم را بزند، بهتـــر است جیره بندی شان کنم ...
وصل پله ی اول مناره ای است که بر بلندای آن اذان عاشقانه می گویند.....
Quand il me prend dans les bras, Il me parle tout bas, Je vois la vie en rose
امروز هستم و این هستیم رو به وضوح لمس می کنم، خودمو انداختم توی یه مسیر ناشناخته ولی جذاب، پیش می روم، غوطه ور می شوم و فرو می روم در خوشی دقایقم؛ کاش که هیچ کدام اینها رویا نباشد...
اینروزا حال و هوام آسمونیه، دوست دارم هر چی که اون می خواد بنویسم ولی حیف که دستام قدرت این همه رو نداره برای نوشتن...
کاش می شد بنویسم خلاصه ای از خدایم، در اتاقی که خلاصه ای از این زمین بزرگ پر از مخلوقه ؛ از آدمها گرفته تا برگ و خاک و ... و من هم مثه خدا ، خدایی کنم بر قلم و کاغذ و چیزهایی که خلاصه ای از من اند!
جز خدام کسی نمی شنود صدای اندوهم را؟ حتی تو هم نمی شنوی صدای بغضم را که با کوچکترین ضربه ای خواهد ترکید؟ باید گریه کرد برای شاخه های شکسته، باید فریاد زد، به حال گلهای پرپر شده باید اشک ریخت... پس کجاست بوی انسانیت در روزهایی که ماه تنهاست، ستاره سرگردونه، خورشید گریون و هوا غمگین و شرمنده از این همه بوی تعفن!!!
....
و هزاران درد که در عشق کهکشان و هستی غرق است
می شود بی خیال بود و گفت مهم نیست!!!
اما من خیالم بی خیال نمی شود
مهم است که هنوز این زمین می گردد
که هنوز کسی می میرد و کسی به دنیا می آید
که هنوز چشمها درد را حس می کنند- شاید-
که هنوز دلها شکستن را تجربه می کنن
که هنوز دستها می دانن سرما چیست
...
کاش انسان شوم ،
حداقل کاری است که از دستم بر میاید
آدم بودن،انسان شدن
چهار کلمه ای که اگر شود بهشت به زمین می آید
انسان صعودی دوباره می کند
و شیطان در آتش نفرت وجودی خودش می میرد.